زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

                           

سلام به دختر نازنینم که با پاگذاشتن به این دنیا رنگ وبوی تازه ودلنشینی رو به زندگی مامانی وبابایی

هدیه کردی.

عزیزترینم خیلی خوشحالم ازاینکه  مامانی رو از تنهایی درآوردی می خوام بهت بگم که خیلی دووووووووووووووووووووووووووست دارم قلب

از اینکه تو ماه تولد خودم به دنیا اومدی خیلی خوشحالم آخه عزیزم شما ١٩ شهریور سال٩١ ساعت

١٢:٣٠بدنیا اومدی مامانی ١٦ شهریور سال٦٩دقیقا فاصله سنیمون ٢٢ سال و٣ روزه هورا

خوش اومدید به وبلاگ زینب کوچولو قلبقلبقلب

 

 

تولد نه سالگیییییییی💃

سلام من زینب هستم ازاین به بعد خودم وبلاگمو می نویسم خب حالا ازکجاشروع کنم🤪 از تولد نه سالگیم بنویسم که با برادرم باهم دیگه گرفتیم 🙄 شاید بگین چطوری؟ باید بگم که چون تولد من تو ماه محرم بود نتونستیم توی اون تاریخ بگیریم برای همون با تولد دوسالگی علی جونم گرفتیم خب حالا بریم چندتا عکس ببینیم حالا از کادو هام بگم🙂 مامان و بابام برام ساعت هوشمند گرفتن مامان جونم اسپیکر گرفتن عمه فاطمه ساعت آورد عمه نجمه کیف آورد بقیه هم پول دادن شب خوبی بود و کلی رقصیدیم ...
1 مرداد 1401

تابستون99

سلام به دختر نازنیم امروز که دارم برات مینویسم تقریبا دوماه تا تولدته وباز هم مامانی مثل همیشه در تدارکات تولدته اما امسال بخاطر کرونا معلوم نیست که بتونیم جشن تولد بگیریم ولی من پارچه خریدم و دادم به عمه که برات لباس بدوزه هم برای شماهم برای علی جون یادمه همیشه میگفتی مامان میشه منم با بچه بعدیمون لباس ست بپوشم و الان تا میتونم این کار رو انجام میدم تا تو هم به خواسته ات برسی مثل لباس عید که براهردوتون ست دوختم برای تولدت هم اینکار رو میکنم خلاصه که الان لحظه شماری برای تولدت میکنم اما بگم از این روزها که بخاطر کرونا مجبوریم تو خونه بمونیم و نمیتونیم جایی بریم و این خیلی بده و همه ناراحتن اما چاره ای نداریم و مجبوریم با شرایط کنار بیایم خدار...
27 تير 1399

گزارش روزهای بزرگ شدن فرشته ی نازم از بهمن تا تیر

سلام دختر نازنینم خیلی وقته نیومدم و بنویسم چون دیگه الان یه نفر دیگه به خانوادمون اضافه شده🤱 و خلاصه مامانی وقت کم میاره بله پسر کوچولومون بدنیا اومد علی آقای گل و نازنین وشما که شدی خواهر بزرگتر ‍♀ و خیلی خوشحالی اما یه حسادتایی هم داری که البته طبیعیه🤦‍♀ بین خودمون بمونه من هنوزم گاهی اوقات به خاله الهه و دایی محمد حسودیم میشه🤨 پس اینو مینویسم که برات بمونه یادت باشه که مامانی رو یه جاهایی اذیت کردی اما من و بابایی تمام حواسمون هست که تو کمتر این حس رو داشته باشی خلاصه که 24 آذر پسر کوچولومون بدنیا اومد و اون شب رو با بابایی خونه مامان جون اشرف گذروندین و من و مامان جون فاطمه تو بیمارستان صبح روز بعد همراه بابایی اومدی بیمارستان و خوشحا...
2 تير 1399

یک ماه گذشته 😜

سلام به دختر قشنگم امشب حوصله م سر رفته بود گفتم بیام تا برات بنویسم اول ابان تولد حانیه بود اما چون ماه صفر بود 15 ابان تولد گرفتن یه چندتا عکس تولد حانیه رو برات میذارم تا خاطره بمونه برات اون شب هم خیلی بهت خوش گذشت خیلی رقصیدی و مخصوصا رقصی که تو کلاس یاد گرفته بودی رو به حانیه یاد دادی و باهم میرقصیدین. خب عکسا رو انگار پاک کردم از گوشیم بعدا میذارم تو وبلاگت بعد از اون به شب رفتیم شهربازی و کلی خوش گذروندی ببینم عکسای اینو دارم بذارم مثل اینکه اونا رو هم پاک کردم بعد از اون یه هفته آنفولانزا گرفتی که من و بابایی داغون شدیم اینقدر که تو رو بی حال میدیدیم و هر روز دکتر بودیم ولی واقعا نصف شدی اونقدر که این مریضی سخت بود ...
10 آذر 1398

تولد7سالگی و رفتن به کلاس دوم

سلام به دختر نازنینم امروز بعد از چند ماه اومدم که برات کمی از خاطرات بنویسم امسال اوایل فروردین متوجه شدیم خدابهمون یه نی نی کوچولو داده همون چیزی که تو ارزوش رو داشتی خلاصه خیلی حواست به من هست و هرچه زودتر منتظری که نی نی کوچولو بدنیا بیاد کمتر از یه ماه دیگه این انتظار به سر میرسه و امیدوارم که واقعا خوشحال بشی و با یه برادر کوچولو روز های خوبی رو بگذرونی و زیاد حساس نباشی البته که ماهم باید خیلی حواسمون بهت باشه ولی خب بازم بعد از 7سال پادشاهی شما قراره یه نفر دیگه بیاد و وارد جمع خانوادمون بشه امسال تابستون برای تولدت به درخواست خودت دوستات رو دعوت کردیم و خیلی بهت خوش گذشت و کلی از من و بابایی تشکر کردی منم خیلی خوشحال بودم ویا جشن متف...
10 آذر 1398

از پارسال تا الان ....

سلام به دختر عزیزم میدونم که خیلی وقته نیومدم و برات بنویسم اما الان که خودت پیشم نشستی گفتم کمی از خاطرات این روزها بنویسم دختر قشنگم کلاس اول را پشت سر گذاشتی و با موفقیت به پایان رسوندی والان که تابستان شده تلافی صبح بیدارشدن ها رو حسابی در میاری وتا ظهر میخوابی برای همون نمیتونیم کلاس تابستونی ثبت نامت کنم چون بیشتر کلاس ها صبح هست اما این روزها اونقدر خانوم شدی و فهمیده که این رو میشه از طرز صحبت کردنت فهمید و واقعا دلم برای روزهای کودکیت تنگ شده واینکه بالاخره مامانی و بابایی تصمیم گرفتن تا شما رو از تنهایی دربیارن و انشالله به زودی یه نی نی کوچولو به جمعمون اضافه میشه و شماهم چشم انتظار برای اومدنش هستی طوری که باهم رفتیم جواب آزم...
8 تير 1398

مسافرت شهریور 97

تابستان 97 ومسافرت وتولد زینب جونم الان که دارم مینویسم فروردین 98 هستیم و واقعا اصلا حوصله نوشتن نداشتم این مدت اما الان یه فرصتی داشتم برای نوشتن تابستان سال 97 خیلی خوب بود اما در شهریور ماه پدربزرگ بابایی فوت شد و همه خیلی شوکه شدیم و درگیر مراسمشون بودیم و بعد از مراسم هفتم رفتیم یزد و یک هفته اونجا بودیم که تولد دختر کوچولوی من بود اما متاسفانه نتونستیم جشن بگیریم بعد از یک هفته رفتیم شمال که خیلی خوش گذشت وحالا چندتا عکس از مسافرت میذارم
22 فروردين 1398

تولد 5 سالگی زینب جوووونممم و رویدادهای مهر96 تا فروردین 97

سلام عزیزم امروز که داشتم وبلاگت رو نگاه میکردم یهو دیدم من اصلا عکسهای تولد 5 سالگیت رو نذاشتم گفتم امشب که زودتر خوابیدی بیام و اون عکس ها رو هم بذارم امسال برای تولدت مثل هرسال از دوماه قبل برنامه ریزی کردم و تم تولدت به انتخاب خودت سوفیا شد و منم شروع کردم به خرید وسایل والبته سفارش لباس ست برای خودم و دختر عزیزم و همه چی خیلی خوب پیش میرفت که یهو خبر فوت ناگهانی پدربزرگ عزیزم رو دادن و همه ما خیلی خیلی ناراحت شدیم و از روز فوت پدربزرگ تا ده روز بعد از فوت در گیر مراسمات بودیم و هر روز خونه پدربزرگ و کلا بیخیال تولد و لباس شده بودم اما بعد از چند هفته زینب جونم گفت وای مامان تولدم چی من تولد میخوام هر چقدر من و بابایی صحبت کردیم که...
26 فروردين 1397

*مهدکودک و دوستان * *جشن دندونی* *نوروز 97*

اینم از چند تا عکس از مهد کودک و دوستای نازنینت و عکس جشن نوروز که واقعا زیبا اجرا کردی اونقدر که اشک هام ناخوداگاه میریخت و خیلی خوشحالم از اینکه باعث افتخار منی خب و چندتا عکس هم از افتادنت اولین دندونت در تاریخ23بهمن 96 وگرفتن جشن سه نفره برای دختر نازنینم ️ ️ ️ واینم از عکسهای عید نوروز سال 1397 ...
18 فروردين 1397