زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

پروژه ازشیر گرفتن

1393/2/10 0:49
نویسنده : سمیه
399 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر نازنینم وهمه دوستان عزیزم

نزدیک به 3 -4 هفته که تو فکر از شیر گرفتن بودم و به هر کی میگفتم یکی میگفت نه زوده , یکی میگفت بگیرش!!!غمگین خلاصه حسابی فکرم مشغول بود و مونده بودم چکار کنم؟؟؟ ولی هر چی باخودم کلنجار رفتم بیشتر عصبی میشد م تا اینکه روز شنبه 93/2/6 ساعت 2 ظهر تصمیم خودم رو گرفتم وبطور مصمم شروع کردم آخه با خودم گفتم اگه امسال هم روزه هامو نگیرم میشه 120تا روزه قضا و, کی میخواد این همه روزه ی قضا رو بگیره تعجب بعد از ناهار بود که مثل همیشه اومدی و در خواست کردی ولی با ممانعت من روبرو شدی و سرت رو با اسباب بازی گرم کردم تا ساعت 7:30 عصر کلی خودت رو هلاک کردی وگریه میکردی منم که دلم داغون شده بود وطاقت گریه هات رو نداشتم گریهولی مامان جون گفت اگه میخوای بگیری کوتاه نیا که بدتر میشه منم با همه ی ناراحتی اینقدر رو دستم تکابت دادم تا بالاخره خوابت برد ولی همین که گذاشتمت شروع کردی به گریهگریه بعد چون خواب بودی یکم شیر خوردی ودیگه خوابیدی تا 8:30 بعد یهو بیدار شدی و زدی زیر گریه به بابایی گفتم برو بغلش کن که من رو نبینه و شیر نخواد ولی تو خیلی گریه میکردی  با بابایی رفتین خونه ی عمه فاطمه و1ساعتی اونجا بازی کردی بعد من بغلت کردم واومدیم خونه  وتا ساعت 3:30صبح بیدار بودی وبهونه شیر میگرفتی ولی من شما رو با وسایلات سرگرم میکردم بالاخره ساعت 3:30خوابیدی و منم یکمی شیر بهت دادم که راحت بخوابی اما ساعت 5:30دوباره همون آش وهمون کاسه و گریه گریه به بدختی دوباره خوابیدی وشیر هم خوردی تا ساعت 11خواب بودی ومن هم برای اینکه دوباره بهانه نگیری وسایلامون رو جمع کردم ورفتیم خونه مامان جون تا با حانیه بازی کنی وخدا روشکر تا ساعت 5 که اونجا بودیم وبعدش هم رفتیم پارک وخیلی خسته شدی و رو شونه من خوابت برد شب هم که خونه بابابزرگ بابایی دعوت بودیم و اونجا یکم بی قراری کردی اما هر طوری بود ساکت شدی و اما شب که برگشتیم دوباره تا ساعت 3:30بیدار بودیم ولی من که دیگه نا نداشتم واز خستگی داشتم میمردم اما خدا به من قوت این رو دادکه از پا در نیام وادامه بدم خلاصه خواییدی و ساعت 11بیدار شدی و بعد از ناهار با خاله اکرم قرار گذاشتیم واسه ساعت4:30 عصر بریم پارک آرام

شما سوار برکالسکه راه افتادیم وبین راه خوابت برد ومن کلی خوشحال شدم و نزدیک به یک ساعت خوابیدی وخودم بیدارت کردم تا بری تاب و سرسره سوار شی شماهم اصلا گریه نکردی و خوشحال شدی وبعد از یکم بازی بارون گرفت ومجبور شدیم برگردیم .

دوباره شب فرا رسید و زینب بهانه میگیره خدایا کمکم کن خیلی سخته که ببینی بچت داره  عذاب میکشهگریه

ولی این بار ساعت 1:30بعد از کلی گریه ولالایی خوندن وراه رفتن خوابت برد .

اما صبح  ساعت 7 بیدارشدی  وبهانه گیری شروع شد منم کم نیاوردم ویه تخم مرغ واست درست کردم و شما هم خوردی ویکم برنامه کودک نگاه کردی و خوابت برد تا ساعت 11 ولی من زودتر بیدار شدم ویکم کارا رو انجام دادم واست سیب زمینی سرخ کردم وغذا رو درست کردم, وقتی بیدار شدی سیب زمینی ها رو خوردی و رفتیم خونه مامان جون بازی کردی واومدیم ناهار خوردی و بعدباهم یه کیک خوشمزه درست کردیم که لینکش رو میذارم چون عالی بود وبعد بردمت تو حیاط یه دوری زدیم و اومدیم خونه رو پاهام گذاشتمت و2 ساعت خوابیدی وبابایی اومد وحاضر شدیم رفتیم خونه بابابزرگ من وبابایی برا خداحافظی که میخوان برن مکه وبعدش هم رفتیم حرم ویه صندلی ویه عینک آفتابی واست خریدیم مبارکت باشه عشقمبوس

تو راه برگشت هم خوابت برد البته کلی بهانه گیری کردی ولی بالاخره خوابیدی .

اینم از روز سوم وخدا کمکم کنه تا اخر هفته ایشالا هم تو راحت شی هم من عزیزترینمبغل

اینم از لینک کیک پرتقالی که پیشنهاد میکنم حتما بدرستینخندونک

http://khanomche8.blogfa.com/post/18

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

افسانه(مامان فاطمه)
10 اردیبهشت 93 16:04
وااااااای از الان ترس سال دیگه تو دلم افتاد چقدر سخته واقعا. خدا قوت سمیه جون ایشالله موفق باشی
سمیه
پاسخ
مرسی عزیزم
فاطمه سادات مامان متین جون
17 اردیبهشت 93 11:37
سلام سمیه خانم خوبی؟ خداقوتتو موفق میشی.پشتکار داشته باش.از شیر گرفتن و جیش گفتن بچه ها خیلی سخته واقعا.کی تشریف میارین خونه من؟
سمیه
پاسخ
سلام مرسی برات خصوصی میذارم بخون
فاطمه سادات مامان متین جون
17 اردیبهشت 93 15:48
سمیه خانم تو سایت پسرم نمیتونم عکس بذارم.متن و که مینویسم وقتی میخام عکس بذارم پیغام خطا میده.به نظرتدلیلش چیه؟؟راهنماییم کن لطفا
سمیه
پاسخ
تو وبلاگت جوابت رو مینویسم