این یک ماه که گذشت....
سلام به دختر نازنینم این یک ماه یعنی آذرماه 94 هم گذشت وزندگی مشترک من وبابایی وارد 9 مین سالش شد وبعد از این 8 سالی که گذشت اگر به گذشته نگاه کنم ,به خوبی تغییرات زیادی رو تو زندگیمون حس میکنم ,اینکه هم من وهم بابایی درگیر زندگی شدیم وبیشتر از هرچیز به فکر رفاه وآسایش تو کوچولوی نازنازی هستیم والبته صدهزارمرتبه خدارو شکر میکنم که تو وارد زندگی ما شدی وباعث شدی یه روح تازه ای تو زندگیمون جریان داشته باشه ,بله از30آذر 86 تا الان 8 سال گذشت و امسال هم همزمان با شب یلدا سالگرد ازدواجمون رو جشن گرفتیم ومامانی که از چند روز قبل نقشه کشیده بود موفق شد که بابایی رو سوپرایز کنه اینم یه عکس از میزی که برای اون شب چیده بودم.
ناگفته نماند که کیک رو خودم درست کردم وخیلی خوشحال بودم که بالاخره نزدیک به اون چیزی که میخواستم شد بقیه عکسها رو هم که اینجا نمیشه گذاشت
البته بابایی فک کرد که کیک رو از بیرون خریدم واین باعث شد که کلی ذوق کنم
خوب بعد از مراسم دونفرمون (چون شما خواب بودی وهرچی خواستم بیدارت کنم که باهم عکس بگیریم شما همکاری نکردی) رفتیم خونه مامان جون برای مراسم شب یلدا که اینم میزشون البته این میز رو هم من چیدم وهمه تزیینات وژله ها کار خودم بود.
خوب واما عکس بعدی همین جمعه هفته گذشته بود که سه تایی رفتیم پارک وحسابی خوش گذروندیم اینم دختر خوش تیپ من که اینجا میگی مامان زود بگیر چشمام کور شد
واما اینجا عینک من رو گرفتی وبللللللللللللهه
اینم یه شب که دختر نازنینم لیوانی که مشاهده میکنید که پراز شیرموز است را خورد وقطره ای هم به من نداد البته از این موارد چون به صورت نادر پیش میاد عکس گرفتم
خوب یکمی هم از شیرین زبونی هات بگم که ازبس حرف میزنی سر ما را میبری وبه قول بابایی (سمیه خدا صبرت بده از صبح تا شب اینقدر حرف میزنه دیوونه نمیشی)
-چند روز پیش بابایی سردرد شده بود وشما در کمال ناباوری گفتی:
خوب میخواستی نری تو باغ جوجه درست کنی که سرت سرما نخوره
-این کاپشن که برات خریدیم رو پوشیدی بریم مهمونی بعد به کفشات نگاه میکنی میگی اینا اصلا باهم ست نمیشهمامان باید برام کفش بخری
-الان هم قبل از خواب به من میگی مامان برای مهمونی کدوم مانتوم رو بپوشم من نمیدونم این حرفا رو ازکجا میاری آخه بچه تو مانتو میپوشی
خوب من برم بخوابم خسته شدم.