زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

این یک ماه که گذشت....

1394/10/21 0:30
نویسنده : سمیه
405 بازدید
اشتراک گذاری

محبتمحبتمحبت

سلام به دختر نازنینم این یک ماه یعنی آذرماه 94 هم گذشت وزندگی مشترک من وبابایی وارد 9 مین سالش شد وبعد از این 8 سالی که گذشت اگر به گذشته نگاه کنم ,به خوبی تغییرات زیادی رو تو زندگیمون حس میکنم ,اینکه هم من وهم بابایی درگیر زندگی شدیم وبیشتر از هرچیز به فکر رفاه وآسایش تو کوچولوی نازنازی هستیم والبته صدهزارمرتبه خدارو شکر میکنم که تو وارد زندگی ما شدی وباعث شدی یه روح تازه ای تو زندگیمون جریان داشته باشه ,بله از30آذر 86 تا الان 8 سال گذشت و امسال هم همزمان با شب یلدا سالگرد ازدواجمون رو جشن گرفتیم ومامانی که از چند روز قبل نقشه کشیده بود موفق شد که بابایی رو سوپرایز کنه اینم یه عکس از میزی که برای اون شب چیده بودم.محبت

 

ناگفته نماند که کیک رو خودم درست کردم وخیلی خوشحال بودم که بالاخره نزدیک به اون چیزی که میخواستم شد محبتبقیه عکسها رو هم که اینجا نمیشه گذاشتعینک

البته بابایی فک کرد که کیک رو از بیرون خریدم واین باعث شد که کلی ذوق کنمخندونک

خوب بعد از مراسم دونفرمون (چون شما خواب بودی وهرچی خواستم بیدارت کنم که باهم عکس بگیریم شما همکاری نکردی) رفتیم خونه مامان جون برای مراسم شب یلدا که اینم میزشون البته این میز رو هم من چیدم وهمه تزیینات وژله ها کار  خودم بود.

خوب واما عکس بعدی همین جمعه هفته گذشته بود که سه تایی رفتیم پارک وحسابی خوش گذروندیم اینم دختر خوش تیپ من که اینجا میگی مامان زود بگیر چشمام کور شدخندونک

 

واما اینجا عینک من رو گرفتی وبللللللللللللهه

 

اینم یه شب که دختر نازنینم لیوانی که مشاهده میکنید که پراز شیرموز است را خورد وقطره ای هم به من ندادعینک البته از این موارد چون به صورت نادر پیش میاد عکس گرفتم خندونک

 

خوب یکمی هم از شیرین زبونی هات بگم که ازبس حرف میزنی سر ما را میبری وبه قول بابایی (سمیه خدا صبرت بده از صبح تا شب اینقدر حرف میزنه دیوونه نمیشی)عینک

-چند روز پیش بابایی سردرد شده بود وشما در کمال ناباوری گفتی:

خوب میخواستی نری تو باغ جوجه درست کنی که سرت سرما نخورهتعجبتعجبخندونک

-این کاپشن که برات خریدیم رو پوشیدی بریم مهمونی بعد به کفشات نگاه میکنی میگی اینا اصلا باهم ست نمیشهتعجبمامان باید برام کفش بخریعینک

-الان هم قبل از خواب به من میگی مامان برای مهمونی کدوم مانتوم رو بپوشم من نمیدونم این حرفا رو ازکجا میاری آخه بچه تو مانتو میپوشیخندونک

خوب من برم بخوابم خسته شدم.

پسندها (2)

نظرات (3)

سحر
21 دی 94 10:39
سلام سمیه جووون خوبی چه عجب وبلاگ تو به روز کردی.خوشحالم که روزای خوبی رو میگذرونین امیدوارم همیشه خوب و خوش باشین
سمیه
پاسخ
مرسی عزیزم انشاالله شماهم بزودی انتظارت به پایان برسه وروزهای تازه ای رو تجربه کنی امشب رفتم حرم وکلی برات دعاکردم.
سحر
22 دی 94 12:12
مررررسی عزیزم که به یادمی.امیدوارم زودتر منم بچه دار بشم.میدونی گاهی وقتی به گذشته که فکر میکنم میبینم،حرص دادن های مادر شوهر و توجه بیش از حد من به حرفهای مضخرف اون باعث شد چه تاوان سنگینی رو بدم.حالا کو اون مادر شوهر که بیاد و بگه تقصیر منه و حداقل کمی دلداریم بده،واقعا هم که مردن اینجور آدما واقعا دیدن داره
سمیه
پاسخ
خواهش میکنم عزیزم ایشالا به مراد دلت برسی
مامان زهرا
22 دی 94 19:06
سلام عزیزم سالگرد ازدواجتون مبارک باشه انشاالله در کنار هم شاد و سلامت و موفق باشین کیکت هم عااالی عااالی شده بیست بیست از دست این وروجکا ک هرچی بگیم کم گفتیم .ببوسش گلم
سمیه
پاسخ
ممنون خانومی