زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

یه اتفاق بد

1392/9/27 23:57
نویسنده : سمیه
193 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر نازنینم حالم خوب نیست امشب قلبم شکست دل شکستهواحساس میکنم 10سال پیرشدم وای که اصلا دلم نمیخواد خاطرات بد رو ثبت کنم ولی از اونجایی که اینجا دفترچه خاطراتت هست باید بگم تا بدونی که چه شب سختی رو پشت سر گذاشتم .گریه

تقریبا ساعت 9 بود که بعد از شام اومدی تو بغلم باهم دیگه یه دوری زدیم ورفتیم پوشکت رو عوض کردیم ووقتی برگشتیم ومن خواستم بذارمت زمین گوشوارت گیر کرد به لباسم وکشیده شد من که دلم ریش شد وزدم زیر گریه ولی توکه اصلا انگار نه انگار که دردت اومده باشه یهو بابایی گفت چی شد؟؟؟؟؟؟منم باعصبانیت گفتم چند بار بهت گفتم بریم گوشواره زینب رو عوض کنیم ببین گوشش چه قرمز شده !!!!!!!! اما از همه جالبتر رفتار شما بود که اصلا گریه نکردی وتازه من رو هم بوس میکردی ومیگفتی مامانیییییییییی بوسماچ

فدای اون بوس کردنات بشم مامانی ماچالهی من بمیرم نگرانآخه این چندمین باری بود که گوشوارت گیر کرده بود واصلا گریه نکردی ومن گریه کردم .

خلاصه این گذشت تانزدیکای ساعت 10،  شمادر حال بازی کردن بودی ویهو رفتی سراغ سرسره خلاصه از پله هاش رفتی بالا و از اون بالا چشمتون روز بد نبینه  با،سر، یعنی دقیقا برعکس افتادی پایین منو بگو نفهمیدم چجوری بلندت کردم ویه جیغی زدم  وشروع کردم به گریه و خلاصه نفسم بالا نمیومد،،، الانم دارم گریه میکنم نمیدونی چه صحنه ای بود واقعا داغون شدم بابایی هم شما رو ازمن دور کرد وبردت یه آبی به صورتت زد وباهات حرف میزد من که نمیدونستم چکار بکنم فقط گریه میکردم عجب شب نحسی بود..........

بعد بابایی دید من خیلی گریه میکنم وشماهم که من رو میدیدی بدتر ............. کاپشن رو انداخت روسرت وبردت طبقه بالا پیش مامان جون منم شروع کردم بلند بلند گریه کردن آخه قلبم افتاده بود همش با خودم میگفتم نکنه به سرش ضربه خورده باشه ، نکنه ......

یهو تلفن زنگ خورد مامان جون بود گفت بیا بالا  منم پشت تلفن دوباره گریه کردم گفتم حالم خوب نیست نمیام ولی مامان جون اصرار کرد ومنم رفتم خلاصه کلی صحبت کردن که باید مواظب باشین وخدا مراقب بچتون هست وحفظش میکنه و...............

خدایا ازت خواهش میکنم منو هیچ وقت ،هیچ وقت، با دخترم امتحان نکن ؟؟!!!خدایا هر بلایی میخوای سر من بیار ولی زینب نه ؟؟؟مشغول تلفنبه خودت قسم من طاقتش رو ندارماسترس خدایا نفسم به نفسش بنده خدایا من میمیرم اگه بلایی سرش بیاد ازت خواهش میکنم بهت التماس میکنم زینب و به اسمش قسم میدم در پناه خودت نگهدار قلبخدایا حالا واقعا میفهمم مادر یعنی چی؟؟؟ حالا درک میکنم که مادرم برای تک تک لحظات بزرگ شدنمون چقدر سختی وناراحتی رو تحمل کرده واقعا مادر بودن خیلی سختههههههههههههههههه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان فاطمه
29 آذر 92 17:55
ایشالله خدا هیچ کسو با بچه ش امتحان نکنه این احساس هر مادریه که حاضره خار تو چشم خودش بره ولی تو دستش بچش نره امیدوارم زینب جون و همه بچه ها همیشه سالم و سرزنده باشند
سمیه
پاسخ
مرسی عزیزم
خودم
29 آذر 92 22:01
وای سمیه خیلی ناراحت شدم.صحنه وحشتناکی بوده.عزیز اون روز میخواستم بهت بگم اطراف سرسره پتو و اینا بذار اخه خیلی بی پروا میرفت اون بالا .اره حق با توئه مادر بودن خیلی سخته.
سمیه
پاسخ
آره کاش همین کار رو میکردم فعلا واسه یه مدتی جمع کردمش