زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

شیرینی پزون

1392/12/1 15:34
نویسنده : سمیه
513 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز خاله افسانه دوست مامانی اومد مشهد وما کلی خوشحال شدیم, آخه این دفعه خودش تنها اومده بود و بیشتر خونمون موند,چشمک خیلی خوش گذشت ,شب قبلش به من گفت وسایل شیرینی نخودی رو حاضر کن عینککه من , اومدم دست بکار شیم!!!! البته چون ساعت 12شب بود متفکرکه به من خبر داد نتونستم برم آرد نخود تازه بخرم ؟؟؟خلاصه  صبح زنگ زد و گفت که اول میره دانشگاه واسه پروژه وبعدش میاد لبخندمنم یه آبگوشت باحال بار گذاشتم و رفتم سراغ تمیز کاریه خونموننیشخند ساعت 12 یهو افسانه جون زنگیدو گفت دارم میام!!! زود وسایلش رو آماده کنتعجب منم که آرد نخود تازه نداشتم زنگیدم به مامان جون وگفتم آرد نخود دارین و گفت آره منم رفتم برداشتمنیشخند دوباره نگاه کردم دیدم بلهههههههههه پودر قند هم که نداریم ابروحالا کی میخواد شکر رو بریزه تو آسیاب و از همه مهمتر اون آسیاب که اون بالای کابینتامون بود رو کی میخواست بردارهمتفکر خلاصه دوباره زنگ زدم مامان جون گوشی رو برنداشت آخه داشتن نماز میخوندن !!! بعد زنگ زدم عمه جون فاطمه وگفت پودر قند نداریم ولی یکم قند نرم شده هست بیا ببر آسیاب کن منم گفتم اگه آسیابتون دم دسته زحمتش رو بکش عمه جون هم قبول کرد وخلاصه پودر قند هم رسیدنیشخند

بعد خاله افسانه اومد وشروع کردیم به درستیدن شیرینی ؟؟!!! خیلی آسون بود من که کلی خوشم اومدقلب اما به خاطر اینکه مامان جون آرد نخوداشون رو کنار گلپر توی یخچال گذاشته بودنکلافه یکمی بو گرفته بود وشد شیرینی نخودی با طعم گلپرنیشخند اما چون خاله جون دوباره باید میرفت یونی قهر خمیرش که درست شد به من گفت بقیش رو چکار کنم و خودش رفت منم بهش گفتم انشاالله باخبرای خوب برگردی ماچ ساعت نزدیک 2 بود که اومد و کلی خوشحال بود قهقههآخه بالاخره این استاد گرامی بهش okداده بود و گفته بود برای دهم بیا واسه دفاع منم خیلی خوشحال شدم که بالاخره داره راحت میشه از این یونییییییییییییییییییییییییییییی کلافهخلاصه یکمی آبگوشت به شما دادم خوردی وسریع گرفتی خوابیدی ومن وخاله جون هم نشستیم وناهار خوردیم و بعد از کمی استراحت ساعت 4 رفتیم سراغ خمیر برای قالب زنی و این مرحلش خیلی باحال بود بعد چیندیم تو سینی فر و رفت توی فر 10دقیقه بعد شیرینیمون حاضر شدلبخند خیلی خوب شده بود عالی شده بود فقط یکمی طعم گلپر میداد عینکخلاصه بعد از سرد شدن برای مامان جون وعمه جون توی ظرف چیندم وبراشون بردم وکلی تعریف کردنخجالت وحالا میخوام واسه عید درست کنم!!

بعد ساعت 5 خاله افسانه رفت چون دیرش هم شده بود اخه میخواست شبی بره تربت دیگه ؟؟؟ومن از اینجا واقعا از دوست عزیزم تشکر میکنم که وقت گذاشت واومد خونمون ایشالا که پروژش هم تموم بشه و زودی راحت بشه ولی از طرفی هم اگه پروژش تموم شه دیگه خیلی دیر به دیر میاد مشهد وما دلمون واسش تنگ میشههههههههههههههگریهگریه

اینم از عکس شیرینی هامون............

 

اینم داخل فر

زینب

 

این کیک روهم دو روز قبل درست کرده بودم برای روز سپندارمذگانقلبقلب

 

                                    http://www.rozanehonline.com/rozanehgroup/bahman91/oshaagh/6.jpg

 

کیک سپندارمذگان

 

اون شمع روش هم برای دخمل نازمه که هروقت کیک درست میکنیم باید یه نیم ساعتی  شمع فوت کنی بعد به ما اجازه برش کیک رومیدینیشخندقربون دختر ناز نازیم بشمقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

افسانه(مامان فاطمه)
2 اسفند 92 6:41
وااااای خوش به حالت سمیه جون که هم خودت پایه شیرینی درست کردنی و هم یه دوست پایه داری من که نه پایه دارم نه خودم حالشو دارم
سمیه
پاسخ
آره عزیزم ولی اگه افسانه نبود منم از اینکارا نمیکردم
افسانه مامان هیچکس!
13 اسفند 92 10:23
روز خوبی بود خوش گذشت ابگوشت هم خیلی چسبید با اون ترشی های خوشمزه مادر شوهرت ببینم حالا واسه عیدت چه کار میکنی!
سمیه
پاسخ
فک نکنم وقت کنم شیرینی بپزم