زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

تبریک به خودم!!!!!!!!

1392/12/7 2:05
نویسنده : سمیه
279 بازدید
اشتراک گذاری
روز مهندس و به خودم و همه مهندسان تبریک میگمقلب

بله دو روزه پیش هم که روز مهندس بود وبجز مامان عزیزم هیچکس به ما تبریک نگفت نیشخند البته یه چیزی رو هم بگم که خودم هم به کلی فراموش کردمخجالت آخه همسری از بس که به تاریخ تولد و سالگرد ازدواج اهمیت میده چشمکه بقیه مناسبت ها رو فراموش میکنمنیشخند

خوب اینم خودش یه مدلیه دیگه همه مردا که نباید یه جور باشن سوال البته این رو نگم چی بگم نیشخند

خلاصه به خودم از صمیم قلب تبریک میگم آخه من این مهندس بودن رو به سختی وبا زحمت فراوان بدست آوردم وحتما الان برات تعریف میکنم تا قدر مامانی رو بدونی :

از اولش نمیگم از وقتی میگم که ترم 6 بودم دقیقا در اواخر دی ماه بود که فصل امتحانست که به خاطر روضه های باباجونشون من برای یه امتحان سخت راهی خونه بابای خودم شدم تا درس بخونم اونم امتحان هوش مصنوعی که از سخت ترین امتحاناتمون بود خلاصه صبح روز امتحان همین که پامون رو از خونه گذاشتیم بیرون چشمت روز بد نبینه حالا بالا نیار کی بالا بیار وخلاصه بعد ازاون  افتضاح ساعت 7 صبح با حال دگرگون راهی یونی شدم وبعد از امتحان حالم بهتر شد آخه امتحانم رو خیلی خوب داده بودم بعد از اون رفتم خونه همش حالم بد بود حالت تهوع داشتم خلاصه به بابایی گفتم بریم دکتر .

رفتیم وخانوم دکتر برام آزمایش وسونو از کل شکمم  نوشت ومنم رفتم انجام دادم اول جواب آزمایش رو گرفتم که خودم هیچی نفهمیدم ولی عمه فاطمه نگاه کرد وگفت سمیه حامله شدی من وبگو همونطوری خشکم زد بعد گفتم چی ؟؟؟؟؟؟یه بار دیگه بگو تعجب من که اصلا توقع نداشتم زدم زیر گریه گریهو مثل دیوونه ها گریه کردم که الان چه وقتی بود ؟؟؟حالا کی میخواد درس بخونه؟؟ خلاصه کلی آه وناله وبه مامانم زنگیدم وگفتم وشروع کردم به گریه کردن بعد از یکمی دلداری آروم شدم ولی تا یک ماه دپرس بودم فرداش رفتیم سونو  وبعد خانوم دکتره گفت یک ساک حاملگی دیده میشود وتوی برگه نوشته بود که 5 هفته و 5 روز میگذره فک کن  تعجب

دوباره اومدیم خونه و من وبابایی که مات ومبهوت مونده بودیم ولی بقیه خوشحال بودن ؟؟؟؟؟؟؟

اما بعد از امتحانات وکلی استرس که به من وارد شد رفتیم ترم هفت وبا خاله فاطمه دوست مامانی برا پروژه اقدام کردیم که طراحی یه سایت بود خاله فاطمه کلاس میرفت منم که کلا همه چی رو سپرده بودم به اون ولی ازآخر مجبور شدیم بدیم بیروننیشخند

خلاصه واقعا وقتی فک میکنم من چطوری با اون شکم گنده 4 طبقه پله های یونی رو بالا وپایین میرفتم در عجبمممممممم وهمه میگفتن چرا مرخصی نمیگیری؟؟؟ ولی من کوتاه نیومدم وتا یه روز قبل از بیمارستان رفتم یونی وبا استاد صحبت کردیم وبعد از شرح ماجرا قبول کرد که فاطمه تنها دفاع کنه منم با خیال راحت رفتم بیمارستان همین که آوردنم تو اتاق بعد از دیدن دختر عسلم  زنگیدم به فاطمه وگفتم چی شد؟؟ واونم گفت که استاد راهنما قبول نمیکنه وسر لج انداخته وبنابراین مجبور شدیم تمدیدکنیمناراحت

خاله فاطمه که فقط پروژش مونده بود اما من هنوز یه ترم دیگه داشتم وبخاطر بدنیا اومدن شما شد 2 ترم که کلا 10ترمه شدمنیشخند

واما بالاخره بعد از 15 روز از زایمان اومدم یونی وبا استادا صحبت کردم که کلاسا رو نیام وغیر حضوری فقط امتحان بدم  بعدش هم که رفتیم برا دفاع وخدا رو شکر تموم شد وراحت شدیم نیشخندوالان خیلی خوشحالم که همه اون روزای سخت گذشت واصلا دوست ندارم دیگه به اون موقع برگردم واز هرچی درسه بدم میاد ولی بازم روز مهندس رو به خودم که اینقدر به سختی درسم رو تموم کردم تبریک میگم به قول افسانه روزت مبارک خودم جاننیشخندماچ

واین روز رو به همه دوستانم از جمله فاطمه 1, فاطمه 2, اسما جونم , اکرم عزیزم , افسانه خانومی ,راضیه جونم وهمه وهمه تبریک میگمماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

افسانه(مامان فاطمه)
7 اسفند 92 10:11
بهله روزت مبارک سمیه جوون من از شما یادم رفته بود ایشالله موفق باشی منم یاد ترم آخرم با 24 واحد و نی نی درون شکمم انداختی و درسای دقیق نود و حالت تهوع های صبح گاهی و استرسایی که برای نی نی م خوب نبوووووووووووود و.... ولی تموم شد و من الان بعد از یک سالی که از فارغ التحصیلیم میگذره دلم خیلی برای روزایی که دانشجو بودم تنگ شده البته فقط واسه روزاش نه شبای امتحان
سمیه
پاسخ
مرسی عزیزم منم همین طور
زی زی
9 اسفند 92 9:31
روزت مبارک مهندس تبادل لینک کنیم؟
سمیه
پاسخ
مرسی عزیزمبله حتما
صفورا مامان آوا
10 اسفند 92 9:25
سلام عزیزم از آشناییتون خوشبختم روز مهندس رو هم با تاخیر بهتون تبریک میگم دخترت خیلی بانمکه خدا حفظش کنه هههههههی وااااااااایه من دلم رفت واسه این شیرینیا من عاشقه شیرینی خونگی هستم اما اصلا نه استعدادشو دارم نه حوصله اشو
سمیه
پاسخ
ممنون صفورا جون همچنین تبریک به شما عزیزم
افسانه مامان هیچکس!
13 اسفند 92 10:17
یادته همش تو دانشگاه از همون ترم اول بچه ها همو خانوم مهندس صدا میزدن یا نیمچه مهندس! هر سال هم همه از مامان و بابا و خاله دایی و ... روز مهندسو بهم تبریک میگفتن حالا که درسم تموم شده هیشکی بهم تبریک نگفت مامانم که میگه هر موقع پایان نامت تموم شد و مدرکتو گرفتی مهندسی! همون ترم اول بودیم بهتر بود!
سمیه
پاسخ
عجب روزایی یادش بخیر
فاطمه سادات مامان متین جون
27 فروردین 93 7:43
یادش به خیر شبای امتحان که با هم اس ام اس بازی میکردیم.یادش به خیر اون همه استرس داشتیم.یادش به خیر اون همه علاف بودیم.یاد تمام لحظاتش به خیر.من که خیلی دلم برای اون روزا تنگ شده ممنون که روز مهندس و بهم تبریک گفتی عزیزم
سمیه
پاسخ
آره واقعا چه شب و روزایی داشتیم . خواهش میکنم عزیزم