تبریک به خودم!!!!!!!!
بله دو روزه پیش هم که روز مهندس بود وبجز مامان عزیزم هیچکس به ما تبریک نگفت البته یه چیزی رو هم بگم که خودم هم به کلی فراموش کردم آخه همسری از بس که به تاریخ تولد و سالگرد ازدواج اهمیت میده که بقیه مناسبت ها رو فراموش میکنم
خوب اینم خودش یه مدلیه دیگه همه مردا که نباید یه جور باشن البته این رو نگم چی بگم
خلاصه به خودم از صمیم قلب تبریک میگم آخه من این مهندس بودن رو به سختی وبا زحمت فراوان بدست آوردم وحتما الان برات تعریف میکنم تا قدر مامانی رو بدونی :
از اولش نمیگم از وقتی میگم که ترم 6 بودم دقیقا در اواخر دی ماه بود که فصل امتحانست که به خاطر روضه های باباجونشون من برای یه امتحان سخت راهی خونه بابای خودم شدم تا درس بخونم اونم امتحان هوش مصنوعی که از سخت ترین امتحاناتمون بود خلاصه صبح روز امتحان همین که پامون رو از خونه گذاشتیم بیرون چشمت روز بد نبینه حالا بالا نیار کی بالا بیار وخلاصه بعد ازاون افتضاح ساعت 7 صبح با حال دگرگون راهی یونی شدم وبعد از امتحان حالم بهتر شد آخه امتحانم رو خیلی خوب داده بودم بعد از اون رفتم خونه همش حالم بد بود حالت تهوع داشتم خلاصه به بابایی گفتم بریم دکتر .
رفتیم وخانوم دکتر برام آزمایش وسونو از کل شکمم نوشت ومنم رفتم انجام دادم اول جواب آزمایش رو گرفتم که خودم هیچی نفهمیدم ولی عمه فاطمه نگاه کرد وگفت سمیه حامله شدی من وبگو همونطوری خشکم زد بعد گفتم چی ؟؟؟؟؟؟یه بار دیگه بگو من که اصلا توقع نداشتم زدم زیر گریه و مثل دیوونه ها گریه کردم که الان چه وقتی بود ؟؟؟حالا کی میخواد درس بخونه؟؟ خلاصه کلی آه وناله وبه مامانم زنگیدم وگفتم وشروع کردم به گریه کردن بعد از یکمی دلداری آروم شدم ولی تا یک ماه دپرس بودم فرداش رفتیم سونو وبعد خانوم دکتره گفت یک ساک حاملگی دیده میشود وتوی برگه نوشته بود که 5 هفته و 5 روز میگذره فک کن
دوباره اومدیم خونه و من وبابایی که مات ومبهوت مونده بودیم ولی بقیه خوشحال بودن ؟؟؟؟؟؟؟
اما بعد از امتحانات وکلی استرس که به من وارد شد رفتیم ترم هفت وبا خاله فاطمه دوست مامانی برا پروژه اقدام کردیم که طراحی یه سایت بود خاله فاطمه کلاس میرفت منم که کلا همه چی رو سپرده بودم به اون ولی ازآخر مجبور شدیم بدیم بیرون
خلاصه واقعا وقتی فک میکنم من چطوری با اون شکم گنده 4 طبقه پله های یونی رو بالا وپایین میرفتم در عجبمممممممم وهمه میگفتن چرا مرخصی نمیگیری؟؟؟ ولی من کوتاه نیومدم وتا یه روز قبل از بیمارستان رفتم یونی وبا استاد صحبت کردیم وبعد از شرح ماجرا قبول کرد که فاطمه تنها دفاع کنه منم با خیال راحت رفتم بیمارستان همین که آوردنم تو اتاق بعد از دیدن دختر عسلم زنگیدم به فاطمه وگفتم چی شد؟؟ واونم گفت که استاد راهنما قبول نمیکنه وسر لج انداخته وبنابراین مجبور شدیم تمدیدکنیم
خاله فاطمه که فقط پروژش مونده بود اما من هنوز یه ترم دیگه داشتم وبخاطر بدنیا اومدن شما شد 2 ترم که کلا 10ترمه شدم
واما بالاخره بعد از 15 روز از زایمان اومدم یونی وبا استادا صحبت کردم که کلاسا رو نیام وغیر حضوری فقط امتحان بدم بعدش هم که رفتیم برا دفاع وخدا رو شکر تموم شد وراحت شدیم والان خیلی خوشحالم که همه اون روزای سخت گذشت واصلا دوست ندارم دیگه به اون موقع برگردم واز هرچی درسه بدم میاد ولی بازم روز مهندس رو به خودم که اینقدر به سختی درسم رو تموم کردم تبریک میگم به قول افسانه روزت مبارک خودم جان
واین روز رو به همه دوستانم از جمله فاطمه 1, فاطمه 2, اسما جونم , اکرم عزیزم , افسانه خانومی ,راضیه جونم وهمه وهمه تبریک میگم