زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

آغاز سال 92

1392/1/15 1:37
نویسنده : سمیه
437 بازدید
اشتراک گذاری

                                                

سلام به دخترک نازنینم اولین نوروزتون مبارک خانومی انشالله یه سال پربرکت وهمراه با سلامتی وشور ونشاط رو پیش رو داشته باشیم

حالا از روز اول برات توضیح میدم که چکارا کردیم:

روز30اسفند همگی به اصرار زندایی و خاله نرگس بابایی که تازه از یزد اومده بودن رفتیم خونه ی بابابزرگ بابایی که برای سال تحویل همه دور هم باشیم روز خوبی بود ساعت 2:30سال تحویل شد وهمگی مشغول روبوسی کردن وتبریک گفتن بودن من هم داشتم غذای شمارو بهتون میدادم بعداز اینکه غذا خوردنتون تموم شد من همراه شما به جمع بقیه پیوستیم و خلاصه تبریک عید و روبوسی............

ساعت 3ناهار خوردیم و ساعت 4رفتیم خونه باباجون  که عید رو تبریک بگیم اونجا که رفتیم خاله جون زهرا وخاله جون الهه هم بودن بعد باباجون به شما و حانیه جون  30000 تومان عیدی دادن.بعد از اونجا رفتیم خونه بابابزرگ من وبابایی همراه با باباجون ومامان جون خلاصه تاشب کلی رفتیم خونه عمه ها وعموهای مامانی وبابایی وخلاصه کلی خوش گذشت ولی شما حسابی خسته شدی؟!!!

شب که برگشتیم ببین از خستگی چطوری خوابیدی؟

قربونت بشم عجب خوابی رفته گلکم

راستی عکس سفره هفت سین رو هم بذارم تا یادم نرفته:

 

روز اول فروردین همه مهمونایی که دیروز خونه بابابزرگ بابایی بودن رو برای ناهار دعوت کردیم خونمون حدود٣٠نفر نمیدونی چه روزی بود ازساعت٧ صبح مامانی بیدار شد و تا بعداظهر یه لحظه هم استراحت نکردم  وقتی مهمونا رفتن دوتایی مون از خستگی تا ساعت٨ شب افتاده بودیم رو تخت اصلا نفهمیدم شما کی خوابیدی تازه ساعت٨ بابایی اومد وبیدارم کرد شماهم نیم ساعت بعد بیدارشدی.

 

روزدوم فروردین دوباره همه ی مهمونا برای ناهار دعوت شدیم خونه ی دایی بابایی بعداز اون جا رفتیم خونه ی یکی دیگه از دایی های بابایی برای تبریک عید بعدش رفتیم خونه ی خاله زهره بعد خونه دایی حسن برای شام هم خونه خاله جون زهرا دعوت داشتیم رفتیم اونجا .

 

روز سوم فروردین خاله هاو دایی های مامانی رو برای شام دعوت کردیم خونمون البته ظهر همون روز خونه عمو علی بابایی ومامانی دعوت بودیم بعداز اونجا زود اومدیم وشروع کردم به غذا درست کردن برای شام ناگفته نماند که مرغ وقیمه درست کردیم اونم چه خوشمزه..

 

روز چهارم فروردین همه خانواده بابایی برای شام دعوت شدیم خونه دایی بابایی.

روز پنجم فروردین باباجون خانواده مامانی و عموعلی وعمو حسن رو برای شام دعوت کردن خونشون .راستی عکسی که تو عروسی خاله جون الهه عکاس ازتون گرفت رو هم زدیم روشاسی ببین چه نازی ماشاا...

ماشالا ماشالا بهش بگین

روز ششم وهفتم استراحت روز هشتم چون دختر خاله بابایی از یزد اومده بودن به همراه خاله بابایی و دایی بابایی دعوتشون کردیم برای شام خونمون.

روز نهم هم چون جمعه بود واصولا ما جمعه ها میریم باغ باباجون همه رو تو باغ برای ناهار دعوت کرد بعداظهر هم خاله بابایی شولی معروف یزدی برامون درست کرد به شماهم یه دو سه قاشقی یواشکی دادم اینقدر با مزه خوردی که نگو قربونت بشم که دست هیچکی رو رد نمیکنی.

روز دهم دوباره همه مهمونا خونه پسر دایی بابایی برای شام دعوت بودیم.

خلاصه روز یازدهم مهمونای یزدی رفتن یزد ومهمونی رفتن هم تموم شد البته باباجون هم رفتن مسافرت و الان ما تنهاییم ...

امروز که روز دوازدهم بود هم رفتیم خونه عمه جون نجمه اینم یه عکس قبل از اینکه بریم برای اولین بار چند تا گیره کوچولو زدم به موهات

وهمین دیگه برا فردا هم با، باباجونشون قراره بریم میامی، انشاا... خوش بگذره واین سیزده هم به خوبی سپری بشه...........

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ساناز
10 فروردین 92 1:21
اي جانم به اين دخملي تپل مپل ناناز خدا واست حفظش كنه‏!سفره هفت سين خوشگلي داشتين براتون سال خوبي رو ارزو ميكنX:

خیلی ممنون که به ماسر زدید انشالله خدا به موقع یه بچه ناز وتپل ومپل هم به شما بده سال نو شما هم مبارک عزیزم