سرماخوردگی و اولین آمپول!!!!!!!!!!!
سلام به عشقم امیدوارم که هیچ موقع مریض نشی !!!!!!!! آخه مامانی اصلا طاقت دیدن شما با این حال و روز رو نداره
بلللللللللللللللللللله بالاخره اینقدر که همه، یعنی من وبابایی ومامان جونا و......گفتیم امسال همه مریض شدن الا زینب !!! چشمت زدیم و شماهم به جمع سرماخورده ها پیوستی واونم به بدترین صورت ممکن
دیشب بعداز دو روز سرفه کردن وعطسه کردن وآبریزش بینی و........ساعت 2/5 نیمه شب تب بالایی داشتی من هم به بابایی گفتم سریع بریم دکتر ؟؟؟ تا بابایی رفت ماشین رو گرم کنه ما هم حاضرشدیم وشماهم که اصلا حال وحوصله نداشتی واینقدر بی حال شده بودی که من بیشتر و بیشتر میترسیدم خلاصه رفتیم کلینیک سلامت کودک و پیش آقای دکتر وگفت چی شده؟؟؟ من هم شرح وقایع دادم وخلاصه شروع کرد به معاینه ونسخه پیچیدن وهمین که گفت یه آمپول و.........من از درون سوختم وآتیش گرفتم؟؟؟ واقعا احساس کردم الان پس میفتم
یعنی چی؟؟؟؟ یعنی اینقدر حالش بده که باید آمپول بزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که از شدت عصبانیت نمیتونستم حرف بزنم !!!!ولی بابایی گفت نمیشه دارو بدین ؟؟؟؟؟؟ آقای دکتر گفت نه شاید وضعیتش بدتر بشه؟؟؟باید بزنه!!!! منم تا از اتاق دکتر اومدم بیرون زدم زیر گریه وحالا گریه نکن کی گریه کن !!!!! می بینی چه مامان احساساتی داری !!!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه به بابایی گفتم زینب رو بگیر وخودت ببرش من نمیتونم ورفتم بیرون از کلینیک وشروع کردم بلند بلند گریه کردن واینقدر خودم رو لعن کردم که چراتو رو بردم بیرون و............
خلاصه بعد از 10دقیقه رفتم تو وصدای گریه جیگر گوشم رو که شنیدم بدو، بدو رفتم واز بابایی گرفتمت وکلی توبغلم فشارت دادم تا یکمی آروم تر شدی
بعد رفتیم تو ماشین ومن تا داروخونه گریه کردم وبابایی هم بجای اینکه من رو یکمی دلداری بده بیشتر سرزنشم میکرد وحرصم رو در آورد وبعد که رسیدیم خونه تا ساعت 5 بیدار بودی و خوابت نمیبردو در نتیجه صبح برای روضه بیدار نشدیم و هر دوتامون خوابیدیم .............
اینم از این فعلا بااااااااااااااااااااااااااای