این چند روز.........
سلام به دختر نازنینم والبته به بهترین دوستم افسانه جون (مامان هیچکس)وضمن عذرخواهی از دوست عزیزم که تولدش رو فراموش کرده بودم والان که به وبلاگش سرزدم خیلی شرمنده شدم خلاصه تولدت مبارک دوست عزیزم انشاالله در کنار همسری (آقا حمید) خوشبخت وسلامت زندگی کنی و 120ساله بشید
واما روز سه شنبه که رفتیم عروسی پسرعموی بابایی ومامانی ونزدیک ساعت 12/5 اومدیم خونه و شما که اینقدر رقصیده بودی خسته بودی وخوابیده بودی منم خوابیدم دیگه !!!!چون فرداش یعنی 4شنبه خونه دوست مامانی راضیه جون دعوت بودیم البته فقط من وشما برا همون ساعت نزدیکای 10باباجون زحمت کشیدن وما رو رسوندن وتا ساعت 5 بعدظهر اونجا بودیم وکلی خوش گذشت چون بیشتر از یکسال بود که همدیگه رو ندیده بودیم واما بعد بابایی اومد دنبالمون ورفتیم خونه واما امروز هم که از صبح رفتیم خونه مامان جونشون اینا وتانزدیکای عصربودیم و بعد رفتیم خونه مادر بزرگ مامانی وشام اونجا بودیم وخوش گذشت. حالا هم شما خوابیدی ومنم چشمام داره بسته میشه وای خسته شدم خیلی نوشتم فعلا بای بای عشقم
اینم از عکسات خانوم کوچولوی مامانی:
فقط موندم اینقدر شما دوتا به دوربین نگاه کردین خسته نشدین عجیبه واقعا