خونه تکونی اساسی!!!!!!!!!!
واما فقط دو هفته دیگه به عید نوروز مونده و خونه ما هنوز میدان جنگ است ؟؟؟؟؟؟
نمیدونم چرا هرچی تلاش میکنم زودی تموم شه, انگار یکی دلش نمیخواد تموم شه و هی کش پیدا میکنه در حالی که میگم آخی این کار تموم شد یه کار دیگه به من چشمک میزنه واین که خلاصه هر چی من کار میکنم به خاطر وجود فرد نازنینی به اسم زینب هیچی به چشم نمیاد وهر روز که بابایی از سر کار میاد میگه اینجا که هنوز به هم ریخته است آخه یکی بگه من چکار کنم خسته شدم از این همه فعالیت بی ثمر
تازه امروز تقریبا همه چی سرجای خودش قرار گرفته ولی همچنان به هم ریختست ونیاز به تمیز کاری داره ولی خداییش ناگفته نماند که بابایی هم خیلی فعالیت کرد و واقعا دستمریزاد داره و فک همه افتاده که چی ؟؟؟بابایی ؟؟؟؟و کارای خونه البته بابایی کارای که واقعا من نمیتونم انجام بدم رو میکنه مثلا من از ارتفاع میترسم وبابایی پرده ها رو باز کرد وبست وخیلی کارای سنگین ومردونه مثل جابجای گنجه و آکواریوم و......... البته در این حین تلفاتی هم به جا موند و دوتا از ماهی های بابایی که به سختی بزرگ شده بودند مردن و واقعا به بابایی تسلیت میگم
واما بالاخره دکوراسیون خونمون بعد ار 4سال به کلی تغییر کرد و جای نشیمن وپذیرایی عوض شد یعنی میز ناهار خوری که عملا هیچ کاربردی تو خونه ما نداره وبابایی دوست داره رو زمین غذا بخوره رو بردیم تو قسمت پذیراییکنار پرده و تمام مبل ها رو آوردیم تو قسمت نشیمن یعنی جلوی آشپزخونه وتلویزیون رو هم که از دست شما رو دیوار نصب کرده بودیم رو, روی میزش قرار دادیم والان موقع تماشای فیلم یهو شبکه ها عوض میشه تلویزیون میچرخه و یهو میبینی کلا سیستم خاموش شد و یا سه راهیه کل دستگاه کشیده شده وهمیشه هم پر از رد انگشتان مبارک خانومی هست خلاصه اینجانب مامانی دستمال به دست در خدمت شماهستم
اینم از کل خونه تکونی ما والبته این همه کار از روز جمعه هفته گذشته آغاز وتا به امروز وفردا وپس فرداو........ ادامه دارد.
وبگم از اینکه در این حین ما درحال خرید عید هم هستیم وهنوز موفق به خرید نشدیم یعنی راستش رو بخوای مامانی خیلی خوش سلیقه ست وبه قول آقای فروشنده فقط سلیقش رو میبره تو مغازه ودست روی چیزای گرون گرون میذاره و بابایی هم بعد از گفتن قیمت توسط فروشنده از مغازه غیب میشه ویعنی خانوم بریم مغازه ی بعدی وخلاصه امروز بابایی صبح رفته بود سبد کالامون رو گرفته بودواومد خونه وگفت بیا امروز بریم بیرون تا مانتو بخریم من هم که خوشحال گفتم بریم جنت وخلاصه رفتیم وبا یک ترافیک داغون و سنگین ونبود جای پارک مواجه شدیم وتا ساعت 11 دنبال جای پارک میگشتیم که بعد از این همه تلاش خریدی حاصل نشد که نشد وهنوز در پی خرید هستیم ومامان الان خیلی آویزون شده
اینم از چندتا عکس جدید...
این اولین دفتری هست که زینب خانوم اولین نقاشی هاشون رو توش میکشن
اینم از اولین هنر نمایی گلم
واینک مامانی وارد میشود با یه ژله خرده شیشه که برای اولین بار درستش کردم
.اینم یه سالاد خوشگل
این عکس رو اومدم یواشکی ازت بگیرم ولی زودی فهمیدی آخه خیلی جالب داشتی به عروسکت ذرت میدادی وبه زور تو دهنش فشار میدادی
این عکسا رو هم روزی که به همراه بابایی رفتیم جنت گرفتیم
واینم از آخرین عکس زینب خانوم ,امشب در حال شیطونی بودی که بابایی پاهاتو بست وکلی خندیدیم