زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

واکسن18ماهگی

1392/12/29 18:09
نویسنده : سمیه
264 بازدید
اشتراک گذاری

امروز با مامان جون رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن .

ساعت10 صبح به زور بیدارت کردم آخه تنبل خانوم عادت کردن تا لنگ ظهر بخوابن نیشخند

خلاصه رفتیم وپروندت رو برداشتم و,خانوم مسئول کنترل, شروع کرد به سوال کردن در مورد رفتارات و....و, وزن کردن وقدت رو اندازه گرفتن ویکی یکی تو پرونده یادداشت کرد:

وزن: 11/800

قد: 83/5

دور سر: 46/5

خلاصه بعد از کلی سوال گفت که بریم برا واکسن مامان جون گفت قبل از واکسن اگه برای چشم پزشکی میخوای ببرش رفتیم بینایی سنجی گفت باید سالی یک بار بیاین پس باید شهریور سال دیگه بریم چشمک

خلاصه رفتیم برا واکسن من که نیومدم تو اتاق مثل همیشهاسترس مامان جون بردنت واسه واکسن منم بیرون اتاق صلوات میفرستادم که یهویی صدات بلند شدگریه منم که فک کردم تموم شد اومدم تو اتاق ودیدم واکسن بعدی رو داره واست میزنه!!!! آخ که دلم برات کباب شد مادر گریهاینقدر اشک ریختی قلبم داشت از جاش در میومد بعد زودی اومدی تو بغلم وکلی گریه کردی بمیره مادر برات عزیزمقلب

بعد از اینکه یکمی آروم شدی رفتیم واسه شنوایی سنجی که خانومه گفت باید خواب باشهعینک  اینم از این روز پر استرس که تموم شد اوهالبته الان که دارم مینویسم بعد از کلی گریه از درد پا خوابیدی الهی مادرت فدات شه عشقم ,گل قشنگم.

وبعد از اینکه ازمرکز بهداشت برگشتیم مامان جون و دایی جون وخاله الهه اومدن خونمون ویکمی باهات بازی کردن تا سر گرم بشی عزیزترینمقلبماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

❀ ◕ ‿ ◕ ❀ نی نی شیطون ❀ ◕ ‿ ◕ ❀
21 اسفند 92 15:34
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود . عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...
سمیه
پاسخ
ممنون که وبمون سر زدید