زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

بالاخره تموم شد؟؟

سلام سلام به دخمل نانازم مامانی اومد با یه خبر خوب واونم اینه که بالاخره تموم شد، واقعا تموم شد؟ از دست دانشگاه ودرس راحت شدم یه نفسی کشیدم که تا الان تجربه نکرده بودم بعد از 16 سال تموم شد و شدم مهندس IT و همه این تلاش ها وسختی ها به خاطر  این  بود که وقتی بزرگ شدی نگی مامانت بی سواد بود و خجالت بکشی ،عزیزترینم، البته به خاطر خودم هم بود ،چون از اول درس خوندن رو دوست داشتم وهمیشه آرزو داشتم که دکتر بشم ، اونم جراح،  اما قسمت این بود که بشم مهندس، برای همون تا قبل از ازدواج همیشه توی همین رویاها سیر میکردم، سال 86 یعنی دوران پیش دانشگاهی موقع امتحانای ترم اول  پسرعموی من (بابایی ) اومدن خواستگاری و ماهم جواب مثبت...
21 خرداد 1392

سلام سلام من اومدم با کلی خبر!!!!!!!!!!!!!!!!

                                                سلام به دختر مثل ماهم انشالله وقتی داری این مطلب رو میخونی حالت مثل حال من خوب باشه حالابگم چراااااااااااااا: هفته پیش همین طور که در جریان هستی امتحانای مامانی بود روز چهارشنبه رفتیم خونه مامانی که مراقب شما باشن ومن بشینم یکمی درس بخونم ما شروع کردیم به درس خوندن تا ساعت 1 شب ،بعد شما رو از مامانی گرفتم که بخوابونمتون ولیییییییییییییییییی مگه شما خوابتون...
18 خرداد 1392

سلام

                                                            پدر جان ، با یك دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاك می گذارم و خداوند را شكر می كنم كه فرزند انسان بزرگ و وارسته ای چون شما هستم. پدر جان عاشقانه دوستت دارم و دستانت را میبوسم. ای تمام زندگی و هستی ام، عشق را با تو تجربه كردم و بدان مروارید زیبای عشقت همیشه در صد...
3 خرداد 1392

هشتمین ماهگرد زندگیت مبارک عزیزترینم

                          تولد تولد، تولد هشت ماهگیت مبارک عشقم                 وارد شدن به ماه نهم یعنی بزرگ شدن و انجام کار های جدید که یه چشمه هایی رو تو ی این روزا به نمایش گذاشتی مثل : اینکه دیگه راحت چهار دست وپا میری ومیای و البته فضولی ها منظورم کنجکاوی های بیش از اندازه و به درد سر افتادن در بعضی موارد مثلا امروز بین پشتی و گنجه گیر کرده بودی و چپ چپ به من نگا میکردی که یعنی بجای اینکه من ونجات بدی داری ذوق میکنی ومیخ...
19 ارديبهشت 1392

مسافرت یزد

سلام عشقم بالاخره خدا خواست وماهم رفتیم مسافرت تا یه آب وهوایی عوض کنیم البته خیلی یهویی بود یعنی عروسی یکی از فامیلای بابایی بود و به همراه مامان جون رفتیم یزد اگرچه مسافرت 3 روزه زیاد نمی چسبه ولی بد نبود همین که از فضای خونه دور شدیم خودش تنوع محسوب می شد. حالا اومدم وعکسایی که ازتون گرفتم رو بذارم . این اولین عکس که توی ماشین خوابیده بودی ،بابایی یه تختخواب راحت براتون درست کرده بود. خوش به حالت چقد دخترش رو تحویل میگیره                                   ...
14 ارديبهشت 1392

تقدیم به دختر گلم

این شعر زیبا تقدیم به دختر گلم زینب نانازم دخترم! با تو سخن میگویم گوش كن، با تو سخن میگویم : زندگی در نگهم گلزاریست و تو با قامت چون نیلوفر، شاخه پر گل این گلزاری من در اندام تو یك خرمن گل می بینم گل گیسو ـ گل لبها ـ گل لبخند شباب من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم گل تقوا گل عفت گل صد رنگ امید گل فردای بزرگ گل دنیای سپید   سلام عزیزترینم این شعر قشنگ تقدیم به تو که بهترین هدیه خدایی.. راستی تا یادم نرفته بگم که فردا تولد باباییه از همین جا بهش تبریک بگیم ایشالا همیشه سالم وسرزنده باشه وپیش من وگل دخملمون بمونه...        &...
14 ارديبهشت 1392

آی دندون،دندون زینب افتاد تو قندون

سلام به دخترگلم بلاخره بعد از یک ماه اذیت شدن دوتادندون به فاصله یک روز از هم در اومد وکلی مامانی وبابایی روخوشحال کردی منم برای این زحمت پر ارزشی که شما کشیدین تصمیم گرفتم یه جشن دندونی کوچولو برای خودمون سه نفر بگیرم، خلاصه، مامانی کلی فکر تو ذهنش بود اینکه برم کیک سفارش بدم و بادکنک وریسه و... ببندم وخلاصه.. بعد از این تفکرات زیاد رفتم بیرون تا کیک شفارش بدم اما وقتی به آقای شیرینی فروش گفتم یه کیک شکل دندون میخوام البته در حد دو کیلو به من خندید وگفت خانوم کیک سفارشی باید بالای 3 کیلو باشه منم نا امیدانه رفتم بادکنک وریسه مقوا وکاغذ رنگی خریدم و بایه پودر کیک واسپری خامه وژله برا روی کیک خلاصه این طور چیزا. دستور تهیه آش دندونی رو ه...
2 ارديبهشت 1392

دهه فاطمیه و روز جمعه

سلام به دختر گلم این روزا به خاطر دهه فاطمیه خونه باباجون مجلس عزاداری برای 10 روز برگزار میشه الان 5 روزگذشته ما 3روزش رو رفتیم امروز که جمعه بود یکمی بیشتر طول کشید وشماهم خسته شدی وحوصلتون سر اومده بود بعداز تموم شدن برگشتیم خونه وسایلامون رو جمع کردیم وبا مامان جونشون وعمه جون رفتیم باغ الان هم تازه برگشتیم امروز برای اولین بار کالسکتون رو بردیم بیرون وکلی کالسکه سواری کردی البته کلی هم ذوق کرده بودی. دیشب با بابایی رفتیم بازار تا براتون کلاه آفتابی بخریم علاوه بر اون یه تی شرت وشلوارک خوشگل هم براتون خریدیم وامروز توباغ پوشیدی.. شدی بودی مثل پسرا حالاهمه ی عکسای امروز رو برات میذارم دختر زیبای مامانی...... ...
24 فروردين 1392