زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

دخترگلم 7ماهگیت مبارک

                                                           سلام به بهترین هدیه خدا  عزیزترینم وارد هشتمین ماه زندگیت شدی وروز به روز داری بزرگتر میشی خیلی زود داره میگذره خیلی خوشحالم از اینکه پیش من وبابایی هستی توشیرینی زندگی مایی عزیزم. چند روز پیش که باباجون ومامان جون از سفر اومدن براتون یه لباس آوردن وقتی به من نشون دادن گفت...
19 فروردين 1392

حالم گرفته مامانی !!!!!!!

سلام دخترکم امروز عصر یهودلم گرفت احساس خستگی می کنم دوست دارم برم حرم و یه دل سیر بشینم گریه کنم نمیدونم چرا بعضی اوقات اینجوری میشم همین الان اشک تو چشمام جمع شده خوبه که شما هستی و وقتی بزرگ شدی میتونم باهات درد دل کنم عشق من همه ی زندگی مامانی خیلی دوست دارم  ...
18 فروردين 1392

سیزده بدر

سلام به ناز گلکم اومدم تا خاطرات روز 13 فروردین رو برات بنویسم : همین طور که قبلا گفته بودم با مامانی وخاله جون رفتیم میامی وای که نمیدونی چقدر شلوغ بود اول که رسیدیم اونجا شما تازه از خواب بیدار شدی وباتعجب اطرافتون رو نگاه میکردی بعد رفتیم پیش مامانیشون اونجا مادربزرگ من ودایی جونم هم بودن البته علاوه بر خاله الهه و خاله زهرا خلاصه اول که رسیدیم شما در حال پاس کاری بودی از این بغل به اون بغل بعداز یه دور طولانی اومدی بغل مامانی خلاصه کلی خوش گذشت حالا یه چند تا عکس از این روز رو میذارم. اینم یه عکس با باباجون.... اینم یه عکس سه نفره از شما یا حانیه جون همیشه اخمو وباباجون ،فدات بشم که روسریت اومده...
15 فروردين 1392

آغاز سال 92

                                                 سلام به دخترک نازنینم اولین نوروزتون مبارک خانومی انشالله یه سال پربرکت وهمراه با سلامتی وشور ونشاط رو پیش رو داشته باشیم حالا از روز اول برات توضیح میدم که چکارا کردیم: روز30اسفند همگی به اصرار زندایی و خاله نرگس بابایی که تازه از یزد اومده بودن رفتیم خونه ی بابابزرگ بابایی که برای سال تحویل همه دور هم باشیم روز خوبی بود ساعت 2:30سال تحویل ش...
15 فروردين 1392

زینب 6ماهه شده یه دست یه هورررررررررررررررررررا

                                                    سلام عزیزم ببخشید سه روز دیرتر از نیم سالگی شما وقت کردم بیام وخاطره این روز قشنگ رو بنویسم آخه خیلی سرمون شلوغه به خاطر مراسم عقد خاله جون الهه ، خلاصه امروز وقت شد بیام وبنویسم که چه کردیم توی این روز قشنگ: اول اینکه بردیمتون حمام البته مامان جون ،چون من هنوز میترسم شما رو ببرمتون اینم عکس بعداز حمام عشقم البته یکمی چشماتون قرمز شد...
22 اسفند 1391

مهمونی

سلام به گل دخملی الان تازه خوابیدی اومدم بعداز چند روز یکمی بنویسم از امشب بگم که عمه فاطمه ومامان جونشون اومدن خونمون مهمونی کلی خوش گذشت مخصوصا به شما چون همش در حال پاس کاری بودی از این دست به اون دست وخلاصه یه لحظه هم رو زمین نیومدی  از دیشب وپریشب هم اینکه برای شیرینی ماشین جدید باباجون دعوت شدیم شام بیرون و رفتیم شاندیز ویه شیشلیک خوشمزه خوردیم با عمه جون فاطمه وعمه جون نجمه که نی نیشون توراهه و مامان جون وباباجون و عمو ابولفضل خلاصه خوش گذشت ولی شما خیلی اذیت شدی ونا گفته نماند که حسابی من رو هم اذیت کردی آخه ما میخواستیم شام بخوریم ولی به شما نمیدادیم آخه شما خیلی کوچولویی نمیتونی از این غذاها بخوری جیگرطلای مامانی فدای ا...
13 اسفند 1391

5ماهگیت مبارک عزیزم

دخترگلمون 5ماهه شد بزن دست قشنگه رو به افتخار زینب کوچولو مامانی میخواد یه کاری برخلاف نظر دکترا بکنه مامانایی که میخونن نظربدن حتما میخوام غذای کمکی دخترم رو الان شروع کنم یعنی یه ماه زودتر آخه وقتی من وبابایی داریم غذامیخوریم یاحتی چایی میخوریم دخملیمون باحسرت به ما نگاه میکنه ولباش رو مزه مزه میکنه دیگه دلم نمیاد البته تا الان هم بیکار ننشستم روزی 5-6 قاشق مرباخوری آب به دخترکم میدادم تازه بعضی اوقات آب لیموشیرین هم میدادم ...
7 اسفند 1391

مامانی دفاع کرد هورررررررررررررررا.

سلام عشق مامانی بالاخره مامانی دفاع کرد وااااااااااااااااای که نمیدونی چقد سخت بود مردم و زنده شدم تا استاد گفت خسته نباشید!، خاله فاطمه رو که نگو رنگش مثل گچ سفید شده بود ولی به خیر گذشت ایشالا شما هم وقتی بزرگ شدی رفتی دانشگاه متوجه حرف امروز من میشی یعنی تقریبا 21 ساله دیگه اووووووووووووووووه چه همه معلوم نیست تا اون موقع من زنده باشم  خداکنه باشم وببینم موفقیتت رو  جیگر طلا تازه بعدشم باشم وعروسیت رو ببینم وبچه هات رو...... خلاصه، فک کنم یه 40 سالی دیگه باید یاشم تا همه این روزای قشنگ  رو ببینم یعنی میشه 62 یا63 سالم پیر میشم ها ولی بابایی پیرتر میشه 70ساله میشه، نه اینطوری نمیشه باید زود عروست کنم اینم یه عالمه بو...
4 اسفند 1391

خبرخبر یه خبر خوب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام عزیزترینم دختر قشنگم بلاخره مامانی تونست از این استاد بوووووووووووووووووووق (چی بگم ولش کن)وقت دفاع بگیره من وخاله فاطمه دوست مامانی خیلی خوشحالیم ولی ازیه طرف دیگه خیلی  استرس داریم آخه میترسیم استاد دفاعمون گیربده ای بابا کی میشه من از دست این درسا راحت بشم خسسسسسسسسسته شدم دعاکن زودتر تموم شه کنار گل دخملم باشم الهی مادر فدات شه خبرای مهمتر این که بلاخره گوشای دختری رو سوراخ کردیم اینم 2تا عکس از شما بانمای گوش و گوشواره................. خبر بعدی اولین روزی که غذای کمکی رو برای  زینب خانوم شروع کردیم دقیقا صبح روز جمعه91/11/27 بود شروع خوبی بود انشاا.. که همیشه خوب غذا بخوری و مثل حانیه دختر خاله جون...
29 بهمن 1391