تاسوعا و عاشورا ومسافرت به یزد
سلام به همه دوستان وفندقک خودم امسال تصمیم گرفتیم که همراه باباجون شون ,تاسوعا وعاشورا رو درشهر یزد باشیم وروز چهارشنبه قصد سفر کردیم ومن هم چمدون هامون رو آماده کرده بودم و یه چندتا کاپ کیک خوشمزه برا تو راه درست کردم و چهارشنبه بعدظهر راه افتادیم وتمام راه شما خواب تشریف داشتین وکلی بهت خوش گذشت آخه عقب ماشین بابایی برات جا درست کرده بود تا, راحت بخوابی . وصبح ساعت 6 صبح رسیدیم یزد و طبق معمول همیشه رفتیم خونه خاله جون بابایی که خیلی بهشون زحمت دادیم و8 روز اونجا بودیم وبرای مراسم عزاداری هم که دریزد همه جا مراسم های باشکوه به پا بود اما ما (من وعمه نجمه و خانم پسردایی بابایی ) به خاطر شما وروجک ها نمیتونستیم همه جا بریم وبیشتر آقایون برای مراسم میرفتن وما برای ناهار و شام تشریف میبردیم خخخخخخخخخخخ نخندین خودش کلی شرکت در مراسم بود اما در کل فقط روز عاشورا رفتیم یه منطقه ای به نام بندرآباد که در اونجا مراسم نخل برداری بود وخیلی مراسم جالب و باشکوهی بود خلاصه که بعد از مراسم تاسوعا وعاشورا مهمونی رفتن شروع شد وهر روز چند جا میرفتیم بعلاوه بازار ههههه وخلاصه مسافرت خیلی خوبی بود وبسیووووووووووووور خوش گذشت هم به من وهم به شما .
خوب حالا بریم سراغ عکسها که البته زیاد نیست نمیدونم توی این مسافرت من چرا دوربین به دست نبودم مثلا یه عکس از این مراسم عزاداری ندارم جالبه نهههههههههههههههه
این عکس برا قبل از مسافرت بود که یک شب رفتیم پروما و کلی بازی کردی اما فقط چندتا عکس پیدا کردم
این عکس هم برای چند شب قبل از مسافرت خونه باباجون که تولدشون بود
این کاپ کیکای مسافرت که حسابی پف کرده بود وداشت منفجر میشد
اینم از تزیینات مهمونی خاله بابایی که روز پنج شنبه بود ودستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیده بودن
این ژله تزریقی رو عمه نجمه درست کرده بود برای اون روز که خیلی استقبال شد .
اینم از ناهار البته خورشت قورمه سبزی هم بود که نمیدونم چرا عکسش نیست
اینم از یه روز که با یکی از اقوام بابایی رفتیم اسب سواری
پی نوشت: همچین گفتم اسب سواری انگار خودم سوار اسب بودم نه بابا من از دور تماشا میکردم والبته یه چندتا عکس
اینم از ژست زینب خانوم کنار این عروسک بادی
اینجا هم با خاله بابایی ودخترشون آرزو جون رفتیم پارک که حسابی به شما و , رها جون خوش گذشت
فقط من نمیدونم چرا از شما از بالا عکس میگرفتم
این آقا کوچولو آقا طاها نوه دایی بابایی هستن
اینجا یه کافی شاپ سنتی که رفتیم وجای همگی خالی فالوده یزدی خوردیم
خب یه چندتا عکس وتوضیح هست که تو پست آشپزی میذارم .