زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

نوروز 93 مبارک

                                   سلام به عزیزترین دختر دنیا سال نو مبارک عزیزم انشاالله که این سال جدید که آغاز خوبی داشت تا آخر برای هر سه تایی مون سال خوب پر از خیر وبرکت باشه والبته در درجه اول ,سلامتی!!!! اول یه نگاهی به سالی که گذشت بندازیم وتفاوت در زینب خانوم واینکه روز به روز داری خانوم تر میشی روببینیم : این از سفره هفت سین سال 92 که چون هنوز شما به این درجه از شیطنت نرسیده بودی رو زمین پهن شده بود...     اینم از زینب توپولوی خودم ماشاالل...
20 فروردين 1393

عکسهای 16 ماهگی

بالاخره یه فرصتی شد و شما گل دختر عزیزم اجازه دادین که مامانی یه سری به وبلاگتون بزنه ویکسری اخبار رو بنویسم تا فراموش نکردم .......... اینم چندتا عکس از دخترمون در ١٦ ماهگی راستش رو بخوای میخواستم کیک درست کنم ولی همین که اومدم موادش روبذارم بیرون از یخچال دیدم بابایی بایه جعبه شیرینی اومدخونه منم بیخیال کیک درستیدن شدم واما روز شنبه ساعت ٦ صبح دخترمون سحرخیز از خواب بیدار شد وبایه شمع وچندتا شیرینی ١٦ ماهگیت رو هم جشن گرفتیم اینم از این....     این اسباب بازی ها رو هم بابایی مهربون واسه دختری خرید همون شب تولد ١٦ ماهگی که مامانی کلی حسودیش شد وبزن دست قشنگه رو به افتخار بابایی ...
4 فروردين 1393

مهمونی

سلام دختر گلم  دیروز مامان جون وخاله جون زهرا وخاله جون الهه رو برای شام دعوت کردیم خونمون مامانی هم از صبح کلی زحمت کشید و کلی هم خسته شد اول اینکه چون خاله جون زهرا صبح ساعت 8 انتخاب واحد داشت به من گفته بود تا براش انتخاب واحد کنم برا همون از ساعت5/7 بیدار شده بودم بعد از انتخاب واحد یکم کارای خونه رو انجام دادم واز اونجایی که تصمیم داشتم ژله خورده شیشه درست کنم , دست بکار شدم و اول ژله ها رو درستیدم و گذاشتم تو یخچال تا ببنده بعد یهو دیدم شما بیدار شدی و از تو اتاق اومدی بیرون وبعد از یکم صبحانه خوردن آماده شدیم وباهم رفتیم بیرون تا قالب ویه سری چیزایی که میخواستم رو, بخرم, ولی کلی خسته شدم آخه شما ماشاالله خیلی...
4 فروردين 1393

پست همینطوری!!!!!!!!

سلام به گل دخترم امشب اومدم یه پست همینطوری بذارم وبگم که امروز صبح رفتیم خونه مامان جونی وشما باحانیه کلی بازی کردی والبته خیلی خیلی شیطونی کردی و خونه مامان جون طبق معمول هر هفته که شما دوتا وروجکا باهم هستین,,,,میشه 6تا خونه؟؟؟؟؟؟ من وخاله زهرا هم همش در حال جمع کردن اسباب بازی هایی بودیم که شما دوتا میریختین بودیم واما اینکه من برای ناهار پیتزایی که چند روز پیش درست کرده بودم رو درستیدم برا همه وکلی خوششون اومده بود وبه نظر خودم یه چیز نو ودر عین حال ساده ایه خلاصه اومدم تا دستورش رو بذارم برای افسانه جونم (مامان هیچکس) خوب بریم سر اصل مطلب مواد لازم: نان ساندویچ به تعداد نفرات قارچ    &nb...
4 فروردين 1393

این چند روز.........

سلام به دختر نازنینم والبته به بهترین دوستم افسانه جون (مامان هیچکس)وضمن عذرخواهی از دوست عزیزم که تولدش رو فراموش کرده بودم والان که به وبلاگش سرزدم خیلی شرمنده شدم خلاصه تولدت مبارک دوست عزیزم انشاالله در کنار همسری (آقا حمید) خوشبخت وسلامت زندگی کنی و 120ساله بشید                      واما روز سه شنبه که رفتیم عروسی پسرعموی بابایی ومامانی ونزدیک ساعت 12/5 اومدیم خونه و شما که اینقدر رقصیده بودی خسته بودی وخوابیده بودی منم خوابیدم دیگه !!!! چون فرداش یعنی 4شنبه خونه دوست مامانی راضیه جون دعوت بودیم البته فقط من وشما برا همون ساعت نزدیکا...
4 فروردين 1393

آخرین پست سال 92

سلام به عزیزترین وزیباترین دختر روی زمین سلام عشقم این هم از سال92 که باهمه خوبی ها وبدی هاش تموم شد وداریم وارد سال جدید میشیم ومن خیلی خوشحالم اصلا امسال عید ازهمه سالها خوشحالترم نمیدونم چرا؟؟؟؟ واز همه مهمتر اینکه این دومین سالی هست که شما در کنار  من وبابایی هستی وخدارا شاکرم که هرسه تایمون در صحت وسلامت هستیم ودر کنار هم  سال92را هم به پایان رسوندیم . واما از این روزها بگم که بعد از خانه تکونی اساسی آرامش برخونه ما حکم فرما شده البته با وجود دختر شیطونی مثل شما که خونه ما هیچ وقت اونطوری که من میخوام نیست ولی بازم خدارو شکر که تو سالم وسلامت هستی خونه جمع میشه !!! واینکه تبریک بگم به افسانه جون واسه دفاع موفقیت آ...
29 اسفند 1392

18 ماهگیت و اتفاق بد!!!!!!!!!!!!!

اولا که 18 ماهگیت مبارک عشقم بالاخره 1/5 ساله شدی   وکلی خانوم شدی والبته شیطون اینقدر شیطون که  دیروز بابایی به خاطر خرید عید مامانی زودتر اومد خونه که بریم بازار ساعت 5 رفتیم بازار یه چندتا مانتو دیدم  ولی گفتیم بریم یه دوری بزنیم که کاش نمیرفتیم واون اتفاق پیش نمیومد رفتیم تو یه پاساژبزرگ ودر حال دور زدن بودیم که شما خواستی از بغل بابایی بیای پایین , خلاصه دوست داشتی راه بری , بابایی به دنبال شما ومن هم در حال نگاه کردن به مغازه ها بودم که یهو یه صدای جیغ و گریه بلند شد برگشتم دیدم بله زینب جونم افتاده روزمین وداره گریه میکنه ولی این گریه با گریه های همیشه خیلی فرق داشت آخه همیشه یه ذره گریه میکردی و بعد تموم ...
29 اسفند 1392

واکسن18ماهگی

امروز با مامان جون رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن . ساعت10 صبح به زور بیدارت کردم آخه تنبل خانوم عادت کردن تا لنگ ظهر بخوابن خلاصه رفتیم وپروندت رو برداشتم و,خانوم مسئول کنترل, شروع کرد به سوال کردن در مورد رفتارات و....و, وزن کردن وقدت رو اندازه گرفتن ویکی یکی تو پرونده یادداشت کرد: وزن: 11/800 قد: 83/5 دور سر: 46/5 خلاصه بعد از کلی سوال گفت که بریم برا واکسن مامان جون گفت قبل از واکسن اگه برای چشم پزشکی میخوای ببرش رفتیم بینایی سنجی گفت باید سالی یک بار بیاین پس باید شهریور سال دیگه بریم خلاصه رفتیم برا واکسن من که نیومدم تو اتاق مثل همیشه مامان جون بردنت واسه واکسن منم بیرون اتاق صلوات میفرستادم که یهویی صد...
29 اسفند 1392